پیله بی پروانه ...

دیگر چشم به این پیله بی پروانه ندوز... آنچه در میان این پیله در ظلمت به خود می پیچد حقیقتی ست به سوگ نشسته در ماتم فرصت هایی که از دست رفت .

چشم بردار از کاغذ سپیدی که بر دیوار دلم چسبانده بودی تا بر آن مشق عشق کنم

بر سیاهی و ظلمت قلب من هیچ قلمی نقش نخواهد زد

همین امشب ... همین امشب این پیله بی پروانه در هنگامه تاریکی ها جان خواهد داد

در اعماق دنیای گمگشتگی ات گوشه ای خلوت و آرام برای دفن شدن می خواهم ...

آغوش بگشا ...

بی توجهی مسئولان یک دانشگاه به شهدا

حضور مسئولان خرده در دانشگاه ها باعث می شود تا مسئولان با نصب تندیس قدردانی خود را نشان دهند اما شهدای گمنام بعد از حضور و تدفین در دانشگاه مازندران گمنام تر شده اند.

همزمان با دهه اول محرم سال 88 دانشگاه مازندران میزبان دو شهید گمنام شد که البته غفلت مسئولان عاملی شده تا این شهدا مظلوم تر و گمنام تر شوند.
 
ماجرا از ان قرار است که با وجود گذشت قریب به یک سال از تدفین شهدا در این دانشگاه مزار این عزیزان همچنان سنگ مزار ندارد.
 
دانشجویان در سال گذشته تحصیلی بارها پیگیر سنگ مزار برای شهدا بودند،که بهانه تأییدیه بنیاد حفظ اثار و ارزشهای دفاع مقدسباید برای طرح سنگ قبر های مورد نظر دلیلی شد تا مدیران این امر را پشت گوش بیاندازند.
 
اما پس از فشارهای دانشجویان قرار بود که تابستان گذشته این طرح عملی شود اما تغییر مدیریت دانشگاه مازندران دلیلی شد تا همچنان شهدا سنگ مزار نداشته باشند.
 
سرپرست جدید دانشگاه بارها  دانشجویان قول داده بود تا هفته سوم مهر کار را تمام کند اما کار همچنان سر انجام نگرفته است.حتی احمدپور در پاسخ به سئوال یکی از دانشجویان گفته بود:«من به شما قول می دهم کار حل است.» که البته این مشکل هنوز حل نشده است.

بر ما چه رفته است؟راستی ما چه می کنیم؟اولویت رفتاری ما چیست و خیلییییی سؤال های دیگر؟
به این پیام دقت کنید:«دیروز از هر چه بود گذشتیم،امروز از هرچه بودیم!آن جا پشت خاکریزبودیم و این جا در پناه میز!دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!جبهه بوی ایمان می داد و این جا،ایمانمان بوی...می دهد-الهی نصیرمان باش تا بصیر شویم...بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم...»
دیروز،نسل ما از همه چیز خود گذشتند،دل بریدند از هر چه بود و خود را خالص برای خدا کردند و جامه جهاد پوشیدند و رفتند،اما امروز،بعضی از ماها که بوی باروت را استشمام کردیم از شخصیتی که در جبهه از ما ساخته شده بود می گذریم و مثل کودکی که گنجی را به پفکی عوض می کند،ما «آن بودن»گوهر نشان و خدایی شده مان را در رهگذر باد می گذاریم و می گذریم و آن چه به ازایش گیرمان می آید از «ثمن بخس»هم بی ارزش تر است وتلخ قصه ای است این سرنوشت تلخ...آن جا،پشت خاکریز بویم مثل شهدا و آنان بودند که قامت می کشیدند و به خاکریز درس ایستادگی می دادند.
اما امروز برخی از ما،دیگر در پناه میز قرار گرفته ایم.تلخ تر این که بعضی از ما ها،پشت همه مقدسات سنگر می گیریم حال آن که شهیدان جان سپر کردند تا حرمت مقدسات حفظ شود.ما همه هستی خود را،جانمان را به جبهه می کشاندیم تا سخن امام روی زمین نماند.
امروز برخی ها حاضرند برای این که مطالبشان،فزون خواهی شان جواب بگیرد روی کلام امام،رهبری و همه آن چه مقدس می دانیم پا بگذارند...
دیروز دنبال گمنامی بودیم،کارها بی نام انجام میشد.فرمانده دور از چشم همه پوتین ها را واکس میزد.رزمنده در خفا لباس همرزمش را می شست،اما امروز برخی ها،جبهه نرفته می خواهند پیروزی ها را به اسم خودشان سند بزنند و در دیگر کارها هم می خواهیم اسم مان بالاتر از همه نوشته شود!...جبهه بوی ایمان می داد و رفتارهامان مؤمنانه بود و از نور ایمان سرشار،امروز اما،ایمانمان بوی ریا و تظاهر و فریب می دهد و رفتارمان از نفاق سرشار شده است و تلخ حکایتی است این قصه...-واقعا ما به کجا رسیدیم...

وقتي  تو هفت تپه بوديم.يه چند وقتي بود كه صحبت عمليات بود .آخه سپاه محمد اعزام شده بود و بعد از آمدن سپاه محمد مطمئن شده بوديم كه عمليات نزديكه.(سپاه محمد اعزام سراسري نيرو ها براي عمليات را ميگفتند و منظور لشگر خاصي نيست) تو جمع بچه ها صحبت ايندفعه ديگه انشاءالله رفتن تا كربلا بود .يادمه خانواده چند نفر از بچه ها پول داده بودند كه بندازن توي ضريح آقا اباعبدالله.!بچه ها به هم سفارش ميكردند كه اگه من شهيد شدم اين پول امانت رو بزار تو حرم امام حسين(عليه السلام).بالاخره آماده باش دادن و معلوم شد كه  موقع عمليات رسيده.تا حدود ساعت يك يا دو آماده باش بوديم.بعد اعلام كردند كه با همين وضعيت برين تو چادر ها .حتي يه عده از بچه ها سوار اتوبوس هم شده بودند .ولي خوب برگردونده بودنشون.بچه ها همون طور با لباس رزم تو چادر خوابيده بودند.نزديك صبح بود .سه چهار نفري كه اصلاخواب به چشمهامون نيومده بود ،داشتيم با هم صحبت ميكرديم .جمع همعقيده بودند كه يه اتفاقي افتاده كه ما رو آماده كردند ولي از اعزام خبري نيست و بچه ها برگشتن تو چادر ها. بعد از نماز بود كه با خبر شديم كه عمليات لو رفته و يه تعداد از بچه ها شهيد شدند و هيچ موفقيتي كسب نشده.! (منظور عمليات كربلاي 4 ميباشد)با بچه هاي تو چادر نشته بوديم .بچه ها ميگفتن بهر حال به زودي عمليات ميشه .قرار گذاشتيم اگه رفتيم عمليات رسيديم به كربلا خوب ميريم زيارت آقا اباعبدلله  الحسين.اگه هم شهيد شديم كه خوش به حالمون ميشه .!!ولي اگه به كربلا نرسيديم و شهيد هم نشديم، حتما بعد از عمليات بريم مشهد امام رضا (عليه السلام)زيارت امام هشتم.ده پانزده روزي گذشت .عمليات كربلاي 5 شروع شد .باز هم آماده باش شديم .شب 21 وارد خط شديم .رفتيم تا كانال پرورش ماهي .صبح كه شد دشمن پاتك شديدي رو شروع كرد .شروع كرد به زدن شيميايي.مجبور به عقب نشيني شديم.تو برگشت بود كه مجروح شدم.البته خيلي از بچه ها شهيد شدند ولي خوب خدا با ما يار نبود ..از جمله دوستانم شهيداحمد عباسي و شهيد محمود خلج .بالاخره برگشتيم .تودرمانگاه شهيد بقايي اهواز دوباره بچه ها همديگه رو ديديم.بعد اونهايي كه جراحاتشون سنگين تر بود جدا كردند براي يه سري از بيمارستانها و اونها كه كمتر بود براي يك سري ديگه از بيمارستانها و اونهايي هم كه جراحاتشون خيلي عميق نبود سرپايي معالجه شدند.من فرستادن بيمارستان امام خميني اهواز .توي بيمارستان امام اهواز  دوباره اعزام كردنمون به فرودگاه براي اعزام به تهران و باقي شهرستانها.كنار هواپيما يه نفر مجروحين رو معاينه ميكرد .نوبي من شد يه نگاهي به من كرد و گفت اين رو هم ببريد گفتم كجا .نذاشتن حرفم تموم بشه .انداختنم توي آمبولانس و بردنم اردوگاه گلف .اونجا بود كه فهميدم اوني كه من رو معاينه كرده كارشناس شيميايي بوده و منو به عنوان مجروح شيميايي جدا كردند .هر چقدر گفتم من قبل از زدن شيميايي از منطقه خارج شدم هم كسي به حرف من گوش نكرد .تو اردوگاه گلف ساعت 1:30 اومدن گفتن اونهاكه ميتونن راه بيان حركت كنن.خوب منم فقط كتفم تركش خورده بود راه افتادم به سمت اتوبوس.دوباره اومديم فرودگاه .سوار هواپيما شديم .صندلي نداشت و يه سالن بزرگ بود پر از مجروح.نميدونستيم كه داريم كجا ميريم.يك ساعتي گذشت تا مهمندار اعلام كرد در فرودگاه مشهد به زمين نشستيم.و از آنجا به بيمارستاني  منتقل شديم .صبح سه شنبه بود .يه روز از بستري شدنمون ميگذشت.غروب سه شنبه اعلام كردند مجروحيني كه ميتونن حركت كنن رو ميبرند حرم .براي اولين بار تو حرم يه دعاي توسل خوندم .و جالب اينجا بود كه بيشتر از يه روز تو مشهد بستري نبودم و فردا صبح با يه پرواز منتقل شدم تهران.خوب اين بار نشد رفتن كربلا .اما مهم زيارت بود كه قسمت مشهد شد.حالا تا كي آقا بطلبه و بريم كربلا.................