خاطرات يك فيلم بردار(قسمت نوزدهم)
بعد سال تحويل هم با يكي از رفقا رفتيم كنار فنس هاي مرزي و اولين زيادرت عاشوراي سال رو تو نزديك ترين مكان به كربلا خونديم.بعد كاروان حركت كرد به سمت شهر و توي پادگان دز مستقر شديم.شب بعد از نماز و شام جلسه مسئولين كاروان بود كه منم بايد ميرفتم.خيلي حس رفتن نبود.چون بايد وسايل و دوربين رو تميز ميكردم و براي فردا آماده ميكردم .ولي خوب چاره اي هم نبود.تو جلسه در مورد خيلي مسائل اردو بحث شد.چند نفر كه تو عمرشون حتي يه شات هم نگرفته بودند به نوع فيلم برداري گير دادند.بحث شديد درگرفت.نميدونم چه طور كساني كه فيلم رو نديده بودند داشتند ايراد ميگرفتند.جالب اين بود كه به من ميگفتند كه نوع ژست هاي من زياد جلب توجه ميكنه و حواس زائرين رو از متن به حاشيه پرت ميكنه!!! بهر حال جلسه با دلخوري تموم شد و من هم رفتم با گوش دادن موزيكي جنگي براي گرفتن تصاوير فردا حس بگيرم.....
اين داستان ادامه دارد............
اين داستان ادامه دارد............
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 21 توسط سخامنش
|
آمده ايم برايت قصه بگوييم رفيق ! قصه اي كه آغازش همه بودند و پايانش اما ... يكي بود و يكي نبود! قصه ما قصه درد است،قصه هابيل است و قابيلي كه اينبار كلاغي نبود تا به او بياموزد كه اگر كشتي برادرت را لااقل بر جسم در خاك و خون خفته اش آتش و گلوله روا مدار...قصه ما با خون عشق در دفتري از خاك اين سرزمين نوشته شده، گشوده ايم اين دفتر را ، و ورق مي زنيم با هم ، تا حماسه ها و فداكاريهاي دلاوران اين بوم و بر را بر پيشاني آسمان حك كنيم