خاطرات يك فيلم بردار(قسمت دوازدهم)
اين قسمت اروند وحشي
همينطور كه چشم هام رو بسته بودم و داشتم دوربين رو حركت ميدادم تا صحنه هايي بدون دخالت حس انسان شكل بگيره نسيمي دل نواز به صورتم برخورد ميكرد.صدا سازي خوبي كه بچه هاي ارتش كرده بودند و قطعه اي كه به حق در ورودي اون نام قطعه اي از بهشت قرار گرفته بود همه و همه باعث مي شد حسي وصف نشدني رو تجربه كنم.در همين حال اضافه شدن رطوبت منطقه نويد نزديك شدن به رودخانه رو ميداد.آقا محسن يكي از دوستانم رو صدا زدم و بهش گفتم وسايل اضافي مثل پايه دوربين و غيره رو همراه بياره.كنار رودخانه كه رسيديم از ديدن اين صحنه و عظمت اون رودخانه ناخود آگاه سر به سجده گذاشتم.( يعني خدايا با ديدن اين رودخانه فهميدم چه قدر حقيرم در مقابلت) لنج هاي ماهيگيري عراقي و ايراني در حال ماهيگيري بودند و بچه هاي مرزباني در حال گشت زدن.ابهت رودخانه در حدي بود كه نميشد باور کرد عبور از اين رودخانه رو توي عمليات والفجر 8 اون هم در شب و با اون امكانات نظامي و در هواي سرد بهمن ماه.بهر حال آقا كريم مسئول كاروان بچه ها رو جمع كرد تا يه نفر از خاطرات شب عمليات بگه.........
اين داستان ادامه دارد
همينطور كه چشم هام رو بسته بودم و داشتم دوربين رو حركت ميدادم تا صحنه هايي بدون دخالت حس انسان شكل بگيره نسيمي دل نواز به صورتم برخورد ميكرد.صدا سازي خوبي كه بچه هاي ارتش كرده بودند و قطعه اي كه به حق در ورودي اون نام قطعه اي از بهشت قرار گرفته بود همه و همه باعث مي شد حسي وصف نشدني رو تجربه كنم.در همين حال اضافه شدن رطوبت منطقه نويد نزديك شدن به رودخانه رو ميداد.آقا محسن يكي از دوستانم رو صدا زدم و بهش گفتم وسايل اضافي مثل پايه دوربين و غيره رو همراه بياره.كنار رودخانه كه رسيديم از ديدن اين صحنه و عظمت اون رودخانه ناخود آگاه سر به سجده گذاشتم.( يعني خدايا با ديدن اين رودخانه فهميدم چه قدر حقيرم در مقابلت) لنج هاي ماهيگيري عراقي و ايراني در حال ماهيگيري بودند و بچه هاي مرزباني در حال گشت زدن.ابهت رودخانه در حدي بود كه نميشد باور کرد عبور از اين رودخانه رو توي عمليات والفجر 8 اون هم در شب و با اون امكانات نظامي و در هواي سرد بهمن ماه.بهر حال آقا كريم مسئول كاروان بچه ها رو جمع كرد تا يه نفر از خاطرات شب عمليات بگه.........
اين داستان ادامه دارد
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۸۹ ساعت 16 توسط سخامنش
|
آمده ايم برايت قصه بگوييم رفيق ! قصه اي كه آغازش همه بودند و پايانش اما ... يكي بود و يكي نبود! قصه ما قصه درد است،قصه هابيل است و قابيلي كه اينبار كلاغي نبود تا به او بياموزد كه اگر كشتي برادرت را لااقل بر جسم در خاك و خون خفته اش آتش و گلوله روا مدار...قصه ما با خون عشق در دفتري از خاك اين سرزمين نوشته شده، گشوده ايم اين دفتر را ، و ورق مي زنيم با هم ، تا حماسه ها و فداكاريهاي دلاوران اين بوم و بر را بر پيشاني آسمان حك كنيم