با هزار دردسر مسئول كاروان بوشهر اجازه داد تا مسير اروند به خرمشهر رو با اونها برم.سوار اتوبوس شدم.يه نفر منو صدا زد .آقا محسن!!! برگشتم به سمت صاحب صدا.با تعجب صاحب صدا رو نگاه كردم.جعفر بود.يه روزي تو چالوس درس ميخوند و باهاش آشنا شده بودم و حالا ميديدم دنيا چه قدر كوچيكه !! به بچه ها معرفي ام كرد.با آجيل و شيرني از من استقبال كردند.ماشين حركت كرد.تو راه خيلي خوش گذشت.بهر حال اين جاموندن هم حكمتي داشت.يه دو تا نما از بچه هاي بوشهر گرفتم.رسيديم به خرمشهر. از راننده سوال كردم مسيرشون كجاست؟؟ من بايد خودم رو ميرسوندم به دژ خرمشهر.كاروان ما اونجا بود.مسير اونها هم از كنار دژ ميگذشت.پياده شدم.رفتم سمت نمازخونه .يكي از بچه ها منو ديد.صدا زد كجايي بايد يه نما از نماز جماعت بگيري. هيچ كسي متوجه نشده بود كه من جا مونده بودم.منم صداش رو در نياوردم.رفتم براي گرفتن تصاوير نماز جماعت............

همچنان ادامه دارد