خاطرات يك فيلم بردار(قسمت پانزدهم)
با هزار دردسر مسئول كاروان بوشهر اجازه داد تا مسير اروند به خرمشهر رو با اونها برم.سوار اتوبوس شدم.يه نفر منو صدا زد .آقا محسن!!! برگشتم به سمت صاحب صدا.با تعجب صاحب صدا رو نگاه كردم.جعفر بود.يه روزي تو چالوس درس ميخوند و باهاش آشنا شده بودم و حالا ميديدم دنيا چه قدر كوچيكه !! به بچه ها معرفي ام كرد.با آجيل و شيرني از من استقبال كردند.ماشين حركت كرد.تو راه خيلي خوش گذشت.بهر حال اين جاموندن هم حكمتي داشت.يه دو تا نما از بچه هاي بوشهر گرفتم.رسيديم به خرمشهر. از راننده سوال كردم مسيرشون كجاست؟؟ من بايد خودم رو ميرسوندم به دژ خرمشهر.كاروان ما اونجا بود.مسير اونها هم از كنار دژ ميگذشت.پياده شدم.رفتم سمت نمازخونه .يكي از بچه ها منو ديد.صدا زد كجايي بايد يه نما از نماز جماعت بگيري. هيچ كسي متوجه نشده بود كه من جا مونده بودم.منم صداش رو در نياوردم.رفتم براي گرفتن تصاوير نماز جماعت............
همچنان ادامه دارد
آمده ايم برايت قصه بگوييم رفيق ! قصه اي كه آغازش همه بودند و پايانش اما ... يكي بود و يكي نبود! قصه ما قصه درد است،قصه هابيل است و قابيلي كه اينبار كلاغي نبود تا به او بياموزد كه اگر كشتي برادرت را لااقل بر جسم در خاك و خون خفته اش آتش و گلوله روا مدار...قصه ما با خون عشق در دفتري از خاك اين سرزمين نوشته شده، گشوده ايم اين دفتر را ، و ورق مي زنيم با هم ، تا حماسه ها و فداكاريهاي دلاوران اين بوم و بر را بر پيشاني آسمان حك كنيم