شربت روضه
دیگه محرم داشت نزدیک میشد.گرفتن مراسم ممنوع بود.اما خوب نمیشد که محرم
بیاد و مراسم نگیری. با بچه های قاطع ۲ هماهنگ کردیم و بساط روضه رو
ریختیم.البته خیلی مخفیانه.برای پذیرایی هم از سهمیه شکر بچه ها که برای
صبحانه میدادند گذاشتیم کنار و با اون شربت بعد از روضه رو میدادیم.۹ شب از
مراسم خیلی خوب گذشت.شب آخر بود .شب عاشورا.دل تو دلمون نبود.خدا رو شکر
اون شب هم بدون مشکل واینکه عراقی ها متوجه بشن گذشت.بعد از مراسم و
پذیرایی داشتیم خدا رو شکر میکردیم که امسال محرم رو هم بدون روضه نموندیم
که در قاطع باز شد .فرمانده اردوگاه بود.تک و تنها اول ترسیدیم که نکنه
ماجرای روضه لو رفته وباید خودمونو برای یه تنبیه حسابی آماده کنیم.اما
فرمانده گفت که برای تنبیه نیومده.گفت اومده از شربت روضه ما برای بچه
مریضش ببره.آخه اون موقع مراسم امام حسین تو کل عراق ممنوع بود.از شانس بد
شربتی نمونده بود.گفتیم با شکر براش شربت درست کنیم.اما اون گفت دنبال آب
شکر نیومده .اومده دنبال شربت روضه.اشک تو چشمهاش جمع شد و رفت.
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر ۱۳۸۹ ساعت 20 توسط سخامنش
|
آمده ايم برايت قصه بگوييم رفيق ! قصه اي كه آغازش همه بودند و پايانش اما ... يكي بود و يكي نبود! قصه ما قصه درد است،قصه هابيل است و قابيلي كه اينبار كلاغي نبود تا به او بياموزد كه اگر كشتي برادرت را لااقل بر جسم در خاك و خون خفته اش آتش و گلوله روا مدار...قصه ما با خون عشق در دفتري از خاك اين سرزمين نوشته شده، گشوده ايم اين دفتر را ، و ورق مي زنيم با هم ، تا حماسه ها و فداكاريهاي دلاوران اين بوم و بر را بر پيشاني آسمان حك كنيم