می خواستم از شما بنویسم اما...به یک تناقض آشکار رسیده ام .یک تناقض آشکار میان "قلم من " و "شما"! شما کجا و من کجا؟!من.... همان "من" که همیشه مسجد دانشگاه را دور میزنم ... ناخودآگاه دور میزنم ... که حتی قدم هایم لیاقت رد شدن از نزدیکی این استخوانهای جامانده از روح های پر کشیده تان را ندارند. آن وقت این دل آلوده را چه به تپیدن برای شما و به خط کردن واژه ها برای شما...شمایی که اطرافتان همیشه خلوت تر از  تمام گوشه و کنارهای دانشگاه ماست. - راستی که چقدر غریبند این پنج نفر میان این همه دلهای در رفت و آمد.اصلا به روی خودمان هم نمی آوریم که آن ها رفته اند – چنان شتابان و بي قرار كه حتي سنگيني پلاكي را هم تاب نياورده اند- تا ما بمانيم ، بمانيم و .... راستي ما كه مانده ايم چه كرده ايم با اين خونهاي پاك بر زمين ريخته شده...اصلا انگار نه انگار كه ايستاده اند و نگاهمان مي كنند.شما گمان مي كنيد لبخند به لب دارند از تماشاي ما؟!من كه بعيد مي دانم از تماشاي من....! -

به مدد تكنولوژي قرن 21 نشاني از شما روي سنگ قبرتان نوشته اند ... تنها نشاني شما... همان مايه شرمندگي من و هم شاگردي هايم.همان عددي كه من گمان نمي كنم سن شما باشد.كه اگر اين عددها سن تان باشد پس من و هم شاگردي هايم هم سن و سال شماييم....اما شما و هم سنگرهايتان كه هم سن و سال ما نيستيد.كه اگر بوديد مثل ما دلبسته  كتاب و قلم و ميز و صندلي و هزار بندِ پابند ديگر بوديد.شما بزرگتر از آنيد كه دلتان مثل من و هم شاگردي هايم....

شرمنده ايم!


پ.ن: شما اگر سربلنديد جلوي لاله هاي پر پر شده اين سرزمين ، به دل نگيريد "ما" گفتن هايم را! اين "ما " ها را به حساب "من" و "دلم" بگذاريد كه هنوز تسويه نشده با اين پنج شهيد غريب كه گرچه گمنامند اما آوازه شان دل دنيا را مي لرزاند!