رخصت از غنچه های به جا مانده از لاله های پرپر ایران زمین که گاهِ "پدر" گفتن دل سنگ را می شکافد برق نگاهشان....

من و یک قبر و یک قاب عکس!من و "بابا"یی که میان آن قاب کذایی همیشه لبخند می زد.حتی وقتی قاب عکس را دستم می گرفتم و شانه هایم می لرزید از هق هق بی صدایی که با صدای قدم های مادرم تبدیل می شد به همان بغض همیشگی...همان بغضی که در گلو خفه اش می کردم تا چشم های مادرم را شاد ببینم از لبخندی که بر لبهایم می نشست.

من و این قبری که سالهاست سنگ صبور تنهایی ام شده ... کنارش می نشینم و حرف می زنم و اشک می ریزم تا شاید دوباره به خوابم بیاید و دستی به سرم بکشدو آنقدر نوازشم کند تا سرم بر روی شانه های استوار و مردانه اش آرام گیرد...

من اما پدر...باید بایستم - محکم،صبور ،آرام - درست مثل تو! باید بایستم تا نگاه مادرم - که همیشه در چشمانم به دنبال نشانی از تو می گردد- در نگاهم آرام گیرد...

باید بایستم پدر! این لاله های که بر زمین روییده از خون تو باغبان می خواهد!